چه روز خوبی بود......................................
سلامعزیم چنوروز شما وباباجونی سرما خوردیی سهتایی رفتیم دکتر بعد خوردن دارو حال شما خوب
شد خداروشکربعد خوب شدن شما من مریض شدم خیلی رعایت میکردم که دوباره شمانگیرین
هرچی بابایی گفت نرفتم دکتر دکتررفتن وزیاد دوست ندارم روز چهارشنبه داداشی اومد
خیلی به شما خوش گذشت همش دور وورمیلاد بودیباهاش بازی میکردی میلاد م حوصلش زیاده
ماشااللهروزجمعه رفتییم امام زاده شاه کرم ترم گذشته واسه بابایی که قبول شد نذرکردم که نذری
بدم اونجاخدامنوببخشه چون ماشین نداشتیم پنج شش ماهی عقب افتاد ولی خداروشکربعد
ناهار ساعت سه رفتیمامام زاده شاه کرم برادر امام رضاست سال ٨٨که اومدم اصفهان داشتن
کاربنایی وساخت وساز میکردن خییلی بزرگه خداروشکر هنوز هنوز کارش تمام نشده دارن توش کار
انجام میدن خداعالمه کی تموم بشهالبته شبیه حرم امام رضا دارن می سازنش خدایا بازم کمک
کن ماروامام رضابطلبهتوی ماشین گریه میکردی من بایید رانندگی کنم بابایی گفت دخترم بزرگ
شدی ایشاالله اونوقت می گفتی من بزرگمالهی فدات بشم داداش میلاد اومد پیشم توروگذاشت
صندلی جلو کمربندت وبستیم تاماشین راه افتاد شما خوابیدیینشب خونه دوست بابایی
اقایی مسعودی همراه خانوادش اومدن تا یک شب نخوابیدییمصبح ساعت ٥ونیم به زور پاشدم
واسه صبحانه داداشی وبابایی