شب یلدا
سلام نازنینم ساعت ٥غروب دوست بابایی تماس گرفتن که شام بریم خونشون
ماهم منتظر داداش میلاد بودیمبابایی گفت مهمون داریم دوستش گفت
منتظریممیلادم بیارین خیلی خوش گذشت شما با بچه ها بازی می کردی وقت
برگشت ازمن خواستین کمی بمونیم منظر جوابم نموندی وازشدت خستگی
خوابت برد همش به بابایی میگی چرامن ونمی بری خونه مادر جون جایمان
اونجا خیلی خالیه کاش خدا کمکمون کنه قبل از عید بریم خونه بابا مصطفی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی